جدول جو
جدول جو

معنی را بنی - جستجوی لغت در جدول جو

را بنی
از توابع پل سفید شهرستان سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راهزنی
تصویر راهزنی
دزدی و غارت اموال مسافران در راه ها، عمل راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه بند
تصویر راه بند
راهدار و باج گیر، دزد راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راهبری
تصویر راهبری
رهبری، راهنمایی، هدایت
فرهنگ فارسی عمید
(فَ لَ نَ)
که راه بیند، رهشناس و مجرب که راه بازشناسد:
بپرسید از زال زر موبدی
ازین تیزهش راهبین بخردی،
فردوسی،
گرمرد راهبین شده ای عیب کس مکن
از زاغ، چشم بین و ز طاووس پرنگر،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مْ بَ)
قطعۀ فلزی که قسمت بالای ران را می پوشانده و بر قسمت علیای ران مماس میگشته است و از ادوات جنگ بوده است. نظیر ساق بند و بازوبند و غیره
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عمل رای زن. مشاوره. مشورت. شور. رای زدن. استشاره، شغل مستشاری سفارت یا سفارت کبری
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ تَ / تِ)
رای بیننده، هوشیار، هوشمند:
بپرسید مر زال را موبدی
از آن تیزهش رای بین بخردی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
منسوب است به راهون که نام کوهی است در جزیره سراندیب، (یادداشت مؤلف)،
- حجر راهونی، منسوب به راهون که نام کوهی است در جزیره سراندیب، (یادداشت مؤلف)، حجر بزادی، یاقوت رنگین سبز و سیاه، (از دزی ج 1 ص 81)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
بستن رگ نشترخورده به وسیلۀ دستمال و پارچه و امثال آنها
لغت نامه دهخدا
(دَ)
درخور راندن. سزاوار راندن. لایق راندن و دور کردن:
دوستی ز ابله بتر از دشمنی است
او بهر حیله که باشد راندنیست.
مولوی.
و رجوع به راندن شود
لغت نامه دهخدا
شهرکیست (از خراسان با کشت و برز بسیار و آبادان و از حدود نشابور است. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عمل راهزن. دزدی و غارت و تاراج در راهها. (ناظم الاطباء). قطع طرق. (یادداشت مؤلف) :
هر که درین راه منی میکند
برمن و تو راهزنی میکند.
نظامی.
، سرودگویی. راه زدن. رجوع به راه درین معنی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
راه بریدن. عمل راهبر. راهروی. راه پیمایی. رهنوردی. پوییدن راه. رفتن راه، قطع طریق. راه زنی. دزدی. رجوع به راه بریدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رهبری. عمل راهبر. هدایت و دلالت و راهنمایی. (ناظم الاطباء). دلاله. (دهار) :
ندهد خدای عرش درین خانه
راهت مگر به راهبری حیدر.
ناصرخسرو.
- راهبری کردن، رهبری کردن. رهبر و راهنما شدن: تخشیف، راهبری کردن کسی را. ختع، راهبری کردن در تاریکی شب. (منتهی الارب).
- راهبری نمودن، راهنمایی کردن و راه نمودن و هدایت کردن. (ناظم الاطباء).
- ، پند گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رهبانی، عمل راهبان، راهداری، رجوع به راهبان شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به جابربن رالان، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ زَ دَ / دِ)
که راه بندد. کسی یا چیزی که راه را مسدود کند. (فرهنگ نظام). سرراه گیرنده. مانععبورشونده:
سگ من گرگ راه بند من است
بلکه قصاب گوسفند من است.
نظامی (از رشیدی).
، راهزن. (ارمغان آصفی) (شعوری ج 2 ورق 4). کنایه از راهزن. (رشیدی) (بهار عجم). دزد و راهزن. (ناظم الاطباء) (برهان). راهزن که بتازیش قاطع طریق نامند. (شرفنامۀ منیری). راهدار. رهزن. شنگ. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم). شنگول. (فرهنگ میرزا ابراهیم). سالوک. (شرفنامۀ منیری) ، راهدار و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء). راهدار. (برهان) ، باجگیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ما بین
تصویر ما بین
میانه ی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا بند
تصویر وا بند
محل تقاطع دو دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رای بین
تصویر رای بین
هوشیار، هوشمند
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بر پای بندند بندی که بر پای مجرم بندند پاوند، قندان کودک، گرفتار مقید، فریفته مفتون عاشق دلباخته، متاهل دارای همسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رادبوی
تصویر رادبوی
داربوی عود
فرهنگ لغت هوشیار
جمع راکب، شتر سواران سواران جمع راکب در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) سواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایزنی
تصویر رایزنی
عمل و شغل رایزن مشاوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهزنی
تصویر راهزنی
دزدی و غارت و تاراج در راهها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع راهب، هیرسایان جمع راهب در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهبری
تصویر راهبری
عمل راهبر هدایت ارشاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راغبین
تصویر راغبین
جمع راغب در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
صمغ حاصل از کاجها. توضیح: این نام امروزه بطور کلی بمفهوم عام تر بانتین استعمال گردد تربانتین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایزنی
تصویر رایزنی
مشاورت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهزنی
تصویر راهزنی
((رَ زَ))
دزدی، بریدن راه، قطع طریق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهبند
تصویر راهبند
مانع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رایزنی
تصویر رایزنی
مشاوره، مشورت
فرهنگ واژه فارسی سره
رایزنی، رای کسی را زدن، رهزنی
فرهنگ گویش مازندرانی